زن سيني به دست از پلههاي موزاييكيِ نم برداشته بالا آمد. به آخرين پله كه رسيد، ايستاد و نفس نفس زد. از كنار گلدانهاي شمعداني زرد وگيلاس مجلسيهايي كه گلهايشان چروك شده بودند ،گذشت. سيني راكه دو استكان كمر باريك چاي، يك قندان بلور و يك قاشق تويش بود، روي تاقچه گذاشت. دستش را روي پيشانياش فشار داد. قاشق را روي پنجرهاي كه شيارهاي باريك يخ آن را پوشانده بودند، كشيد. به صدايش گوش داد. بعد آن را در جايش كنار استكانهاي كمر باريك گذاشت. سرش را بالا گرفت و به هيكل استخواني مردِ روي نردهبان نگاه كرد كه پشت به او داشت.گفت: "خدا پدر اصغر چرخچي رو بيامرزه.گفت ديگه بتونَش كاري نداره. فك مي كرد خودم مي تونم بكشمش. "
روسري نخي سياهش را جلو كشيد و موهاي حنايياش را پوشاند. مرد از پلهي اول نردهبانِ دوپايه، سر برگرداند و گفت: " تو چرا بكشي. مگه من مردم؟ خدا بيامرز بابام شمارو به من سپرد و رفت" بعد دوبار سر برگرداند.
زن روي چهارپايهي پلاستيكي كنار نردبان نشست. دست روي دامن سياهش گذاشت و زانوهايش را ماليد. گفت: " اين زانوها ئَم كه ول نميكنن." . بعد سر بلند كرد وگفت: " ميتوني بسپري به بنگاه كه يه مستأجر پيدا كنه؟"
مرد از روي نردهبان سرش را چرخاند و به ادامهي راه پلهها كه به طبقهي بالا ميرفت نگاه كرد. گفت: " مستأجرات مگه رفتن؟ ميگم صداشون نميآد!"
زن هنوز داشت پاهايش را ميماليد. گفت: " دو تا از مهتابيا رو هم با خودشون بردن. شيراي حمومو هم خراب كردن. سه ماه بود پول نميدادن."
مرد گفت: "ميترسم پيدا كنم. اينا هم مثل قبليا پول ندن من شرمنده بشم."بعد بدون اينكه سر برگرداند، گفت : "چقدر هوا سرده ،توهم كه لباس نميپوشي كه ! "
دستِ بتونهاي اش را به طرف زن دراز كرد. گفت: " پيرهمرده، اصغر چرخچي رو ميگم عجب بنيهاي داره ... چه جوري تونسّه شيشه به اين گندگي رو فقط تا ايجا بياره حالا انداختنش پيشكش. "
بعد همينطور كه به بتونههاي گوشهي پنجره نگاه ميكرد، دستش را به طرف پيرزن تكان داد. زن قاشق را از سيني كنار تاقچه برداشت و به مرد داد. به شيارهاي روي شيشه خيره شده بود. گفت: " بيشتر از اين ديگه چي؟ يه بلوز كاموا، يه شلوار كاموا از زير دامن، "
مرد داشت با قاشق بتونهها را در گوشههاي قاب پنجره ميكشيد و مرتب ميكرد. گفت: " هر چيام كه بپوشي بازم كمه ... هوا رو نميبيني؟ "
برگشت و به روسري زن نگاه كرد: " تازه يه روسري كاموا هم بايد بندازي رو اون"
زن استكان را از روي تاقچه برداشت و پشت دستهاي چروك و لَكدارش را به آن چسباند. گفت: "بخور تا از دهن نيفتاده! " به بخاري كه از روي چاي بلند ميشد، خيره شد. دست زير چشمهاي پف كردهاش،كشيد. و پيشانياش را ماليد.
مرد گفت: "تو اين هوا حليم چي ميچسبه ها؟ حاجي مامان ؟! "
زن گفت: " حسن آشپز هفتهي پيش مرد. "
زن دوباره داشت زانوهايش را ميماليد. گفت: " باعثش اين هواست، اين سرما ... هفتهي پيشش هم محترم خانم مرد ... تا همه رو نبره ول نميكنه."
مرد دست از كار كشيد. برگشت نردهبان تكان خورد. مرد چارچوب آهني پنجره را گرفت و دوباره برگشت: "حالا حتماً ميخواي بگي قدسيه خانم هم دو روز بعدش مرد ... آخه حاجي مامانِ من، هوا چه دخلي به مطلب داره؟ ... اونا از وقتي كه من بچه بودم همون ريختي بودن ... اِي بابا حاجي مامانا!"
زن استكان چايش را توي سيني گذاشت. گفت: " ديگه يخ زد. "
مرد از پلههاي نردهبان پائين آمد. روي پلهي آخر تعادلش را از دست داد.
زن به گلدانهايي نگاه كرد كه مرد به آنها خوردهبود. تا وقتي كه آخرين تكان آنها محو شود، به آنها نگاه كرد.
***
مرد استكان چاي را در دست گرفت. گفت: " خوبه. زيادم بد نيست."
بعد آن را برداشت. چند قدم به عقب رفت. رديف شمعدانيها را رد كرد. و در ابتداي راه پلهها ايستاد. دست روي ته ريشش كشيد. به پنجرههايي كه قابِ سه تا از آنها زير شيارهاي يخ پنهان شده بود، وبه تكهي چهارم كه چهارگوشهاش بتونه مالي شده و بخار رويش نشستهبود، نگاه كرد. چاي را به يكنفس سر كشيد. گفت: "چايي رو كه خوردم بقيهشم بتونه ميگيرم."
زن داشت به رد پاي گليِ روي موزاييكها نگاه ميكرد. مرد به طرف سيني روي تاقچه رفت واستكان را در سيني گذاشت. راه كه ميرفت، جاي عاج كفشهايش روي موزائيكها ميماند. استكان ديگر را برداشت و روي تاقچه گذاشت. دست به كمر زد. به راهپلهها كه به در نيمهباز طبقهي بالا ختم ميشد نگاه كرد و گفت: "حالا ميخواي چيكار كني حاجي مامان؟" زن سيني را برداشته بود و داشت از پلهها پايين مي آمد.
***
صداي كليد لامپ آمد. مرد گفت: " هنوز اونقد تاريك نشده."
صداي برخورد سيني به تاقچه و برخورد استكانهاي چاي باهم آمد. مرد گفت: " خوبه داره تموم ميشه. تا فردا صبح اينم يخ ميزنه ديگه با شيشههاي قبليت مو نميزنه."
صداي زن گفت: " كارت كه تموم شد مي ريم تو يك كَم گرم ميشي . "
مرد گفت: "حاجي مامان جان، ما هم زن و بچه داريم. الانه منتظرن. " با آستين بلوز كاموايياش بخار روي شيشه را پاك كرد. بيرون برف ميباريد. و آرام روي رديف نامنظم سنگِ قبرها ، و روي سرسره و فرفرهي حاشيهي قبرستان مينشست. تاب تكان تكان ميخورد. صداي زن گفت: "حال بچههات چطوره؟ كوچيكه يه سالش بود؟"
مرد گفت: "بله. ولي يه سال پيش." بعد ادامه داد: " بالاخره تكليف اينجا معلوم نشد؟ قبرستونه يا پارك؟"
زن گفت: " چي ميشه مگه بچهها بيان اينجا هم بازي كنن هم يه فاتحه بخونن ؟ مگه بچگياي خودت يادت نيس. بابات هروقت ميآوردت دست از اونجا برنميداشتي. بچههاتو چرا نميياري؟"
مرد خنديد گفت: "ها! راس ميگي... ميرفتيم با دختر قدسيه خانم مورچهها رو نگاه ميكرديم. يه بارم يادت مياد؟ خدا بيامرز قدسيه خانوم منو با عصاش هي مي زد، هي ميگفت پسرهي ولگرد برو تنهايي مورچه نگاه كن. با دختر من چيكار داري؟ حقم داشت آخه از زني مثل اون يه همچين دختري بعيد بود. مگه نه حاجيمامان؟"
مرد دوباره خنديد و سر تكان داد. بيرون را نگاه كرد كه درختها تكان ميخوردند و شاخههايشان در هم فروميرفتند. صداي زن گفت: " سردم شد. مي رم پايين تو هم تموم كردي بيا." رديف سنگ قبرها محو شد.
مرد با آستين لباسش دوباره بخار شيشه را پاك كرد. و با دقت بيرون را نگاه كرد.
به پالتواي قرمز، كه از در يكي از خانههاي حاشيهي قبرستان بيرون آمد نگاه كرد، كه به طرف قبرستان پيش ميآمد. گفت: " حاجي مامان ! اون دختر قدسيه خانم نيس؟" به در آهني زنگ زدهاي نگاه كرد كه دختر از آن بيرون آمده بود و آرام رديف درختهاي چنار را رد ميكرد و پيش ميآمد.
بعد دقيقتر شد. باد موهاي سياه دختر را بازي ميداد. يكي از دو فانوسي را كه در دست داشت، به دست ديگرش داد. و با بازوي دست آزادش جلوي چشمهايش را گرفت. چند لحظه ايستاد و دوباره حركت كرد. رديف چنارها تمام شده بود. حالا داشت از لاي قبرها كه تنگ هم بودند، با وسواس، طوري كه به آنها نخورد، ميگذشت.آمد كنار يكي از قبرها نشست. و دو فانوسي را كه در دست داشت، روي آن و سنگ قبر كنارياش گذاشت. مرد گفت: " چرا پس اين روسري نداره؟ "
دستگيرهي فلزي پنجره را چرخاند. باد برف را به داخل آورد. مرد دختر را ديد كه از جيبِ پالتويش يك مشت دانه بيرون آورد و روي هر دوقبر ريخت. بعد فانوسها را كه شعلهشان را باد برده بود، برداشت و به راه افتاد. مرد گفت: "مطمئنم. اون دختر قدسيه خانم..."
برگشت و اطرافش را نگاه كرد. چراغ اتاق پايين راهپلهها روشن بود. روي موهاي كمپشتش كه برف برآن نشسته بود، دست كشيد. از پلههاي نردبان پايين آمد. چايش را برداشت. و روي آخرين پلهي راهپلهها نشست. خيره به زمين داشت چاي ميخورد كه صداي باز شدن در آمد و زن در چارچوب در ايستاد. كت مندرس مردانهاي روي دوشش انداخته بود. گفت: " تو پنجرهرو باز كردي؟ ميگم اين سرما از كجا مياد..."
مرد استكان چاي را زمين گذاشت. گفت: " اون كت باباي منه. مگه نه؟"
زن از پلهها بالا آمد. خم شده و دست روي زانوهايش گذاشته بود.به ازاي هر پله كه بالا ميآمد، يك صلوات ميفرستاد. استكان چاي را از زمين برداشت و دوباره به اتاقش برگشت. در را بست. مرد صداي چرخيدن كليد در قفل در را شنيد. از جا بلند شد. از پلههاي نردهبان بالا رفت.از پنجره گنجشكها را ديدكه روي قبرها نشسته بودند. خواست پنجره را ببندد، باد آن را كوبيد. صداي شكستن شيشه توي باغ پيچيد. پرندهها پريدند.