روز اسبریزی (نوشته بیژن نجدی)

                                 

پوستم سفيد بود. موهاي ريخته روي گردنم زردي گندم را داشت. دو لكه‌ي باريك تنباكويي لاي دستهايم بود. فكر مي‌كنم بوي اسب بودنم از روي همين لكه‌ها به دماغم مي‌خورد.

روزي كه توانستم از ديوارك كاجهاي پاكوتاه، جست بزنم و بي‌آنكه پل را ببينم قالان‌خان را از روي آب رد كنم و آن‌طرف رودخانه، جلوتر از همه‌ي اسب‌ها به ميدان دهكده برسم، دو ساله بودم. قالان‌خان يك زين يراق‌دوزي و يك پوستين بلند پر از منجوق جايزه گرفت و به پاكار گفت كه در اصطبل، خاك اره بريزد تا اگر گاهي بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانه‌هايم، خراش برندارد.

روز بعد، قالان‌خان آن زين را روي پشتم گذاشت، تسمه‌اش را زير شكمم سفت كرد. باران مي‌باريد. تا باران بند بيايد مرا بين رديف درختان غان، روي سينه‌ي تپه‌ها و در حاشيه‌ي باغهاي پنبه دواند. كنار رودخانه پاشنه‌ي چكمه‌اش را به پوست شكمم كشيد و مرا هي كرد كه خودم را تا گردن به آب بزنم. بعد آلاچيقها را دور زديم.از بوي دود اجاقها رد شديم. زين و تسمه، خيس شده به تنم چسبيده بود، خراشم مي‌داد، مثل براده‌ي شيشه...

ادامه نوشته

نامه

استيشني كه رويش علامت صليب سرخ بود, توي جاده‌ي خاكي ابر بزرگي را پشت سر خود راه انداخته بود. يوريك خم شده بود و داشت شيشه ي آب را از روي زمين بلند مي‌كرد. همين كه برگشت و ابر پشت سر استيشن را ديد, دويد و داد زد.

■■■

يوريك خم شده بود ودست‌ها روي زانو‌ها نفس نفس مي زد. راننده مي‌خنديد. سرخ شده بود, شكم بزرگ وشانه‌هايش مي‌لرزيد. يوريك از پله‌ها بالا آمد و خودش را روي صندلي خالي رديف اول انداخت.توي گوشش نفس نفس زدن و خنده‌ي ساير صليب سرخي‌ها صدا مي‌كرد. در با فسي بسته شد و استيشن به راه افتاد. خنده‌‌ي صليب‌پوش بغل‌دستي يوريك هنوز قطع نشده بود كه دو جفت دست از عقب با موج خنده‌اي روي شانه‌هايش افتاد. يوريك عقب برگشت ولبخند زد. راستي زندان حمام داشت؟ ... ممكن است نداشته باشد. ممكن است داشته باشد ولي... مي ماند راه دادنش. يوريك سر تكان داد و نفس عميقي كشيد. به هر حال همه شرايط يكساني داشتند وكسي نمي توانست چيزي بگويد. يوريك از شيشه‌هاي جلوي استيشن مي توانست خورشيد زرد را ببيند كه توي چشم‌هاي خواب آلودش تبديل به كليدي شد كه در قفل در زندان مي چرخيد. 

 زندانبان با آن لباس سبز پلنگي اش يكسر بوي شاش و خون مي داد. اينها هيچ به خودشان هم حمام ندارند. پشت ميله ها همه با بلوز و شلوار‌هاي سوراخ ونخ نماي آبي خبردار ايستاده بودند. يوريك به تنها دريچه‌ي اتاق وخورشيد نارنجي كه از بالاي آن نصفش پيدا بود, نگاه كرد.

■■■

يك جفت پاي برهنه از جلوي ميله‌ها به طرف تخت دويد. صداي مردي از لاي امواج به هم ريخته ي راديو سلام مي داد. زير شلواري و لباس آبي آمد, روي تخت دراز كشيد وپتو را دور خود پيچيد. صداي خفه‌اش از زير پتو گفت: "آمدند...آمدند..." كف پاهاي خاكي اش از زير پتو و از كناره‌ي تخت بيرون آمده بود, و داشت روي هم ماليده مي شد.

 روي تخت بغلي, بلوز وشلوار آبي ديگري با عينكي ته استكاني داشت دستهايش را به هم مي زد و خاكشان را به لباسش مي ماليد. زير لب گفت:" لا مصّب ... تازه موجِش گرفته بود..." نوزده نفر روي تخت ها دراز كشيدند و زير پتو خود را جمع كردند. صداي موزون برخورد چند جفت چكمه با زمين نزديك‌تر شد. و با آهنگ چرخيدن كليد در قفل در؛ همه ي پتو ها از سرها كنار رفتند. همه از تخت ها پائين آمدند و به صف ايستادند. مرد كلاه‌قرمز وسط اتاق ايستاد و با صداي بلند، شروع به حرف زدن كرد.همراه با حرف هايش از كنار تخت‌ها مي‌گذشت. بوي شاش مخلوط به خون توي اتاق پيچيد.

عينك ته استكاني داشت هيكل محو مردي را نگاه مي كرد كه چند دقيقه‌ي پيش بلند اعلام شد كه مأمور صليب سرخ است. يوريك. چه آهنگ خوبي داشت. حتي از دهان آن زندانبان. حالا پشت به تخت‌ها ايستاده بود و از دريچه داشت بيرون را نگاه مي كرد.  مرد طاس كنار تخت عينك‌ته‌استكاني خودكاري را كه رويش علامت صليب سرخ بود ، توي دست بازي مي داد وبه كاغذ  سفيد روي زانوهايش نگاه مي كرد. يوريك برگشت . ريش داشت. با رنگ روشن. قهوه اي يا طلايي؟ ساكت ايستاده‌‌بود و نگاه مي كرد. گفت:" اگر شما نيستيد راحت پيش من,من مي‌توانم برم بيرون"

■■■

صدايي آمد . عينك ته استكاني، راديو را به سرعت زير پتو قايم كرد، و گوش داد. چند دقيقه گذشت، و خبري نشد.كسي نبود. يوريك رفته بود؟ از كجا معلوم كه مأمور بود؟شايد جاسوس بود. نه مأمور بود، لباس صليب دار داشت. هر كسي مي توانست از آن لباس ها براي خودش دست و پا كند. برنامه ي جديد است؟ عينك ته استكاني سنگي را از پاي ديوار بيرون كشيد و راديو را در حفره‌ي ديوار گذاشت و دوباره سنگ را روي آن قرار داد. به  مرد طاس كه دراز كشيده بود, نگاه كرد. مرد طاس پتو را روي سرش كشيد و زيرآن جمع شد.عينك ته استكاني كاغذ صليب سرخ را در دست گرفت. خودكار را بين انگشتانش بي‌ناخنش نگه داشت. چند بار از دستش ول شد، ولي بالاخره  نوشت:" به نام خدا." به تخت ها نگاه كرد. نوشت:" عزيز دلم..." چشم هايش را بست. نوك خودكارش روي كاغذ جلوي كلمه ي عزيزدلم ضربه مي زد. چشم ها را باز كرد و دوباره بست. به هم فشرد. سرش را بالا گرفت و به سمت چپ خود، روي خورشيد محو وترك دار كه اطرافش نارنجي پخش بود، چرخاند.عينكش را برداشت. به خورشيدي كه حالا ديگر ترك نداشت و با اطرافش همگي نارنجي پخش بزرگي را مي ساختند، ديد زد . عينكش را در بيست سانتيمتري صورتش گرفت . دايره ي ترك خورده ي نارنجي آرام داشت ازجلوي دريچه محو مي شد. روي تختش نشست. كاغذ را بلند كرد. صورتِ سفيد. دو تا چشم آبي ؟ سبز؟به جوهر سطر اول كاغذ دست كشيد.  عميق نفس كشيد، و به روبرو خيره شد. سرش را پائين انداخت . به صليب سرخ پخش وسط كاغذ نگاه كرد.جلوي عزيزم را خالي گذاشت و آمد سطر دوم.عينك را روي بيني اش گذاشت. نوشت:" بچه ها چه طورند؟" وقتي مي آمد...آن زن چشم رنگي.... يك بچه داشت؟ نه ... دوتا بودند. يكي‌شان هم آمده بود رويش را بوسيده ...آن يكي كه خواهر زاده بود.دختر بود؟ پسر بچه؟

مرد طاس سرش را چرخاند. گفت : "‌چه گفتي؟‌" عينك ته استكاني ورق را روي تخت انداخت. از جايش بلند شد. راديو را از شكاف ديوار برداشت. مرد طاس گفت:" ببخش. فكر كردم صدامان كردي." بعد برگه اش را نگاه‌كرد. عينك ته استكاني موج راديو را ميزان كرد. تخت ها را نگاه كرد. همه زير پتو ها بودند . عينكش را درآورد. جلوي دهانش گرفت. ها كرد. روي عينك بخار نشست. با گوشه‌ي لباسش آن را سابيد. روي  زمين چند برگه ي صليب سرخ محو بود. خم شد و روي آنها دقيق شد. عينكش زمين افتاد. عينك ته استكاني روي تخت دراز كشيد . زير پتو هيكلش جمع شد. صداي مرد توي امواج داشت ساعت هجده به وقت ايران را اعلام مي‌كرد.

■■■ 

يوريك گفت: " كسي ننوشته نامه‌اي؟ " تنها آمده بود.‌ كسي جواب نداد. باد داشت لامپ وسط اتاق را تكان مي‌داد و سايه‌ي يوريك را روي ديوار مي‌كشيد و مي‌شكست. يوريك تكرار كرد:" كسی ننوشته نامه اي؟" بعد به كف اتاق نگاه كرد كه دو سه تا كاغذ و يك عينك روي سطح سيماني آن بودند. در طول اتاق قدم زد. وجلوي دريچه ايستاد. بيرون تاريكي محض بود. عينك ته استكاني سر بلند كرد و يوريك را ديد كه با صورتي محو و تار بيرون دريچه، آسمان را نگاه مي‌كرد.  صداي بالا كشيدن دماغش آمد. يوريك گفت: " ندارد اشكال. حتي اگر نوشته باشيد يك خط، آنوقت مطمئن باشيد مي رسد به صاحب خود."

 عينك ته استكاني روي تختش دراز كشيد و به عرق پتويش  چسبيد. صداي يوريك را مي‌شنيد كه دور و محو مي شد. يوريك...

- ننوشته نامه اي؟

چقدر خوش آهنگ. عينك ته استكاني چشم هايش را بست. دختر بچه اي دويد به طرفش. عينك ته استكاني زانو زد. دختر بچه دستش را دور گردن او حلقه كرد. چشمهايش را بست و او را بوسيد.عینک ته استکانی زیر پتو قلت خورد. دختر بچه دور شد. عينك ته‌استكاني زني را به نام صدا‌كرد. چند بار هم صدا‌كرد. پيش همان زن ايستاده بود‌. دختر بچه خم شد و بند كفش هايش را بست. مو‌هاي طلايي اش وقتي كه خم می شد، به زمين مي رسيد. عينك ته‌استكاني پتو را از روي خود كنار كشيد.  بلند شد و  نشست . دستهايش را روي كف سيماني پائين تختش كشيد. خودكار محو را روي زمين كنار عينك پيدا كرد. خودكار را به دست گرفت و جلوي كلمه ي عزيزم نوشت سوفي. پر رنگ كرد. لبخند زد؛ و به صورت محو مرد طاس نگاه كرد كه به كاغذ سفيد خيره مانده بود. سر چرخاند و نوزده تخت را باكپه‌هايي كه زير پتو هاي خاكستري جمع شده بودند, ديد. عينك ته استكاني زير پتو رفت وخودش را جمع كرد. 

 

 

کافی شاپ

صداي بسته شدن در اتوبوس آمد. دختري چشم هايش رابست. لب پائينش را گاز گرفت و به بيرون نگاه كرد. زني از بيرون دودستي به شيشه‌هاي در عقب اتوبوس كوبيد. گونه هايش سرخ شده بودند و پشت لب‌هايش دانه‌هاي درشت عرق نشسته بودند. در باز شد و او بالا آمد. چادرش را جلو كشيد. آن را با دندانش نگه داشت.

■■■

اتوبوس توي ايستگاه ايستاد و درها باز شدند. پسري داشت برگه‌هايي را پخش مي كرد كه رويشان نوشته شده بود: "ملّت اميد" و بالاي آن مردي دستش را بالا برده بود و مي خنديد. دختر به ساعتش نگاه كرد و آرام زيپ كيفش را كشيد. چشمش را به طرف زن چرخاند. اتوبوس به راه افتاد. روي زمين پر بود از برگه‌هاي "ملّت اميد".

كودكي بادكنش را كه دو گوش بزرگ داشت، تكيه داده بود به شيشه و گوش‌هاي بزرگ آن را فشار مي داد. كودك چشم هايش تنگ شدند و ابروهايش در هم رفتند.  تكه هاي بادكنك روي زمين افتاده بودند. صداي گريه توي اتوبوس پيچيد. دو كودك ديگر هم به گريه افتادند. زني سرش را ميان انگشتهايش فشار مي‌داد. بليط‌ها در دست زني كه كودك را بغل گرفته بود، از هم جدا شدند. اتوبوس ايستاد و كودك كه صداي گريه اش بالا گرفته بود، از صندلي برداشته شد. زني كه هنوز چادرش لاي دندان‌هايش بود، روبروي دختر داشت كيفش را مي گشت. صورتش را به كيفش نزديكتر كرد، حركت دستش روي آن سرعت گرفت. دختر از روي صندلي روبروي زن بلند شد و جايش را به زني كه بچّه‌ي توي بغلش گريه مي كرد، داد. از ميله‌ي بالاي سرش چسبيد. زن سرش را بلند و به بغل دستي‌اش نگاه كرد. بعد دوباره دستش را توي كيفش چرخاند. به بغل دستي‌اش گفت: " دزديد... اون كثافت عوضي دزيد."

دست هاي دختر روي ميله كشيد شد. و جاي عرقش روي آن ماند. پشت سر زن را ديد كه داشت تند تند تكان مي خورد. زن گفت: " ديدم دس كرد تو كيفم ها... گفتم شايد تو شلوغي شده . سرشو بْلَن نكرد قيافه شو ببينم. ببينم كه بعداً تف كنم تو چشاش." همه‌ي سرها به عقب برگشته بودند. زن نفس نفس مي زد. گفت: " پول عينكم به جهنّم. نُمرُش رفت.

بغل دستي‌اش گفت: " صدقه سر بچّه‌هات... حرص نخور بي‌خودي... ديگه برنمي‌گرده. "

مردي كه توي پياده رو با چشم‌هاي بسته و عصا به ديوار تكيه داده بود، از جلوي اتوبوس سريع گذشت.  زن گفت: " آره... فِك مي كنم به سائل دادمش."

درهاي اتوبوس باز شدند وزني كه سرش را ميان انگشتهايش فشار مي‌داد، از اتوبوس پياده شد. دختر خودش را ميان جمعيّت توي اتوبوس بيرون كشيد. پياده شد؛ جلوي تابلو‌ي ايستگاه ايستاد، و به ساعتش نگاه كرد. بعد سر بلند كرد و نگاهش روي زني كه توي اتوبوس نشسته بود، و هول هول داشت حرف مي‌زد، ثابت ماند. درهاي اتوبوس بسته شد.زن دستش را مشت كرد وبه سينه‌اش كوبيد. كودك روبروي زن دهانش باز شد، وسرش را تكيه داد روي شانه‌هاي سياه پوش مادرش كه در حالي كه داشت حرف مي‌زد، او را تكان تكان مي داد.اتوبوس به راه افتاد واز مقابل دختر گذشت. دختر محتويات كيف پول را توي كوله‌اش خالي كرد. كيف پول را آرام توي كانال انداخت. بعد به طرف كافي‌شاپ روبروي خيابان به راه افتاد.

 

 

شیشه ها

زن سيني به دست از پله‌هاي موزاييكيِ نم برداشته بالا آمد. به آخرين پله كه رسيد، ايستاد و نفس نفس زد. از كنار گلدان‌‌هاي شمعداني زرد وگيلاس مجلسي‌هايي كه گلهايشان چروك شده بودند ،گذشت. سيني راكه دو استكان كمر باريك چاي، يك قندان بلور و يك قاشق تويش بود، روي تاقچه گذاشت. دستش را روي پيشاني‌اش فشار داد. قاشق را روي پنجره‌اي كه شيار‌هاي باريك يخ آن را پوشانده بودند، كشيد. به صدايش گوش داد. بعد آن را در جايش كنار استكان‌هاي كمر باريك گذاشت. سرش را بالا گرفت و به هيكل استخواني مردِ روي نرده‌بان نگاه كرد كه پشت به او داشت.گفت: "خدا پدر اصغر چرخ‌چي رو بيامرزه.گفت ديگه بتونَش كاري نداره. فك مي كرد خودم مي تونم بكشمش.  "

روسري نخي سياهش را جلو كشيد و موهاي حنايي‌اش را پوشاند. مرد از پله‌ي اول نرده‌بانِ دوپايه، سر برگرداند و گفت: " تو چرا بكشي. مگه من مردم؟ خدا بيامرز بابام شمارو به من سپرد و رفت" بعد دوبار سر برگرداند.

 زن روي چهارپايه‌ي پلاستيكي كنار نردبان نشست. دست روي دامن سياهش گذاشت و زانو‌هايش را ماليد. گفت: " اين زانو‌ها ئَم كه ول نمي‌كنن." . بعد  سر بلند كرد وگفت: " مي‌توني بسپري به بنگاه كه يه مستأجر پيدا كنه؟"

مرد از روي نرده‌بان سرش را چرخاند و به  ادامه‌ي راه پله‌ها كه به طبقه‌ي بالا مي‌رفت نگاه كرد. گفت: " مستأجرات مگه رفتن؟ مي‌گم صداشون نمي‌آد!"

زن هنوز داشت پاهايش را مي‌ماليد. گفت: " دو تا از مهتابيا رو هم با خودشون بردن. شيراي حمومو هم خراب كردن. سه ماه بود پول نمي‌دادن."

مرد گفت: "مي‌ترسم پيدا كنم. اينا هم مثل قبليا پول ندن من شرمنده بشم."بعد بدون اينكه سر برگرداند، گفت : "چقدر هوا سرده ،توهم كه لباس نمي‌پوشي كه ! "

 دستِ‌ بتونه‌اي اش را به طرف زن دراز كرد. گفت: " پيره‌مرده، اصغر چرخ‌چي رو مي‌گم عجب بنيه‌اي داره ... چه جوري تونسّه شيشه به اين گندگي رو فقط تا ايجا بياره حالا انداختنش پيشكش. "

بعد همينطور كه به بتونه‌هاي گوشه‌ي پنجره نگاه مي‌كرد، دستش را به طرف پيرزن تكان داد. زن قاشق را از سيني كنار تاقچه برداشت و به مرد داد. به شيار‌هاي روي شيشه خيره شده بود. گفت: " بيشتر از اين ديگه چي؟ يه بلوز كاموا، يه شلوار كاموا از زير دامن، "

 مرد داشت با قاشق بتونه‌ها را در گوشه‌هاي قاب پنجره مي‌كشيد و مرتب مي‌كرد. گفت: " هر چي‌ام كه بپوشي بازم كمه ... هوا رو نمي‌بيني؟ "

برگشت و به روسري زن نگاه كرد: " تازه يه روسري كاموا هم بايد بندازي رو اون"

زن استكان را از روي تاقچه برداشت و پشت دست‌هاي چروك و لَك‌دارش  را به آن چسباند. گفت: "بخور تا از دهن نيفتاده! " به بخاري كه از روي چاي بلند مي‌شد، خيره شد. دست زير چشم‌هاي پف كرده‌اش،كشيد. و پيشاني‌اش را ماليد.

مرد گفت: "تو اين هوا حليم چي مي‌چسبه ها؟ حاجي مامان ؟! "

زن گفت: " حسن آشپز هفته‌ي پيش مرد. "

زن دوباره داشت زانو‌هايش را مي‌ماليد. گفت: " باعثش اين هواست، اين سرما ... هفته‌ي پيشش هم محترم خانم مرد ... تا همه رو نبره ول نمي‌كنه."

مرد دست از كار كشيد. برگشت نرده‌بان تكان خورد. مرد چارچوب آهني پنجره را گرفت و دوباره برگشت: "حالا حتماً مي‌خواي بگي قدسيه خانم هم دو روز بعدش مرد ... آخه حاجي مامانِ من، هوا چه دخلي به مطلب داره؟ ... اونا از وقتي كه من بچه بودم همون ريختي بودن ... اِي بابا حاجي مامانا!"

زن استكان چايش را توي سيني گذاشت. گفت: " ديگه يخ زد. "

 مرد از پله‌ها‌ي نرده‌بان پائين آمد. روي پله‌ي آخر تعادلش را از دست داد.

 زن به گلدان‌ها‌يي نگاه كرد كه مرد به آنها خورده‌بود. تا وقتي كه  آخرين تكان آنها محو شود، به آنها نگاه كرد.

***

مرد استكان چاي را در دست گرفت. گفت: " خوبه. زيادم بد نيست."

بعد آن را برداشت. چند قدم به عقب رفت. رديف شمعداني‌ها را رد كرد. و در ابتداي راه پله‌ها ايستاد. دست روي ته ريشش كشيد. به پنجره‌‌‌‌هايي كه قابِ سه تا از آن‌ها زير شيارهاي يخ پنهان شده بود، وبه تكه‌ي چهارم كه چهارگوشه‌اش بتونه مالي شده و بخار رويش نشسته‌‌بود، نگاه كرد. چاي را به يك‌نفس سر كشيد. گفت: "چايي رو كه خوردم بقيه‌شم بتونه مي‌گيرم."

 زن داشت به رد پاي گليِ روي موزاييك‌ها نگاه مي‌كرد. مرد به طرف سيني روي تاقچه رفت واستكان را در سيني گذاشت. راه كه مي‌رفت، جاي عاج كفش‌هايش روي موزائيك‌ها  مي‌ماند. استكان ديگر را برداشت و روي تاقچه گذاشت. دست به كمر زد. به راه‌پله‌ها كه به در نيمه‌باز طبقه‌ي بالا ختم مي‌شد نگاه كرد و گفت: "حالا مي‌خواي چي‌كار كني حاجي مامان؟" زن سيني را برداشته بود و داشت از پله‌ها پايين مي آمد.

***

صداي كليد لامپ آمد. مرد گفت: " هنوز اونقد تاريك نشده."

 صداي برخورد سيني به تاقچه و برخورد استكان‌هاي چاي باهم آمد. مرد گفت:‌ " خوبه داره تموم مي‌شه. تا فردا صبح اينم يخ مي‌زنه ديگه با شيشه‌هاي قبليت مو نمي‌زنه."

صداي زن گفت: " كارت كه تموم شد مي ريم تو يك كَم گرم مي‌شي . "

مرد گفت: "حاجي مامان جان، ما هم زن و بچه داريم. الانه منتظرن. " با آستين بلوز كاموايي‌اش بخار روي شيشه را پاك كرد. بيرون برف مي‌باريد. و آرام روي رديف نامنظم  سنگِ قبرها ، و روي سرسره و فرفره‌ي حاشيه‌ي قبرستان مي‌نشست. تاب تكان تكان مي‌خورد. صداي زن گفت: "حال بچه‌هات چطوره؟ كوچيكه‌ يه سالش بود؟"

 مرد گفت: "بله. ولي يه سال پيش." بعد ادامه داد: " بالاخره تكليف اينجا معلوم نشد؟ قبرستونه يا پارك؟"

 زن گفت: " چي مي‌شه مگه بچه‌ها بيان اينجا هم بازي كنن هم يه فاتحه بخونن ؟ مگه بچگياي خودت يادت نيس. بابات هروقت مي‌آوردت  دست از اونجا برنمي‌داشتي. بچه‌هاتو چرا نمي‌ياري؟"

مرد خنديد گفت: "ها! راس مي‌گي... مي‌رفتيم با دختر قدسيه خانم مورچه‌ها رو نگاه مي‌كرديم. يه بارم يادت مياد؟ خدا بيامرز قدسيه خانوم منو با عصاش هي مي زد، هي مي‌گفت پسره‌ي ولگرد برو تنهايي مورچه نگاه كن. با دختر من چي‌كار داري؟ حقم داشت آخه از زني مثل اون يه همچين دختري بعيد بود. مگه نه حاجي‌مامان؟"

مرد دوباره خنديد و سر تكان داد.  بيرون را نگاه كرد كه درخت‌ها تكان مي‌خوردند و شاخه‌هايشان در هم فرو‌مي‌رفتند. صداي زن گفت: " سردم شد. مي رم پايين تو هم تموم كردي بيا." رديف سنگ قبر‌ها محو شد.

 مرد با آستين لباسش دوباره بخار شيشه را پاك كرد. و با دقت بيرون را نگاه كرد.

به پالتواي قرمز، كه از در يكي از خانه‌هاي حاشيه‌ي قبرستان بيرون آمد نگاه كرد، كه به طرف قبرستان پيش مي‌آمد. گفت: " حاجي مامان ! اون دختر قدسيه خانم نيس؟" به در آهني زنگ زده‌اي نگاه كرد كه دختر از آن بيرون آمده بود و آرام رديف درختهاي چنار را رد مي‌كرد و پيش مي‌آمد.

 بعد دقيق‌تر شد. باد موهاي سياه دختر را بازي مي‌داد. يكي از دو فانوسي را كه در دست داشت، به دست ديگرش داد. و با بازوي دست آزادش جلوي چشم‌هايش را گرفت. چند لحظه ايستاد و دوباره حركت كرد. رديف چنارها تمام شده بود. حالا داشت از لاي قبر‌ها كه تنگ هم بودند، با وسواس، طوري كه به آنها نخورد، مي‌گذشت.آمد كنار يكي از قبرها نشست. و دو فانوسي را كه در دست داشت، روي آن و سنگ قبر كناري‌اش گذاشت. مرد گفت: " چرا پس اين روسري نداره؟ "

 دستگيره‌ي فلزي پنجره را چرخاند. باد برف را به داخل آورد. مرد دختر را ديد كه از جيبِ پالتويش يك مشت دانه بيرون آورد و روي هر دوقبر ريخت. بعد فانوس‌ها را كه شعله‌‌‌شان را باد برده بود، برداشت و به راه افتاد. مرد گفت: "مطمئنم. اون دختر قدسيه خانم..."

 برگشت و اطرافش را نگاه كرد. چراغ اتاق پايين راه‌پله‌ها روشن بود. روي موهاي كم‌پشتش كه برف برآن نشسته بود، دست كشيد. از پله‌ها‌ي نردبان پايين آمد. چايش را برداشت. و روي آخرين پله‌ي راه‌پله‌ها نشست. خيره‌ به زمين داشت چاي مي‌خورد كه صداي باز شدن در آمد و زن در چارچوب در ايستاد. كت مندرس مردانه‌ا‌ي روي دوشش انداخته بود. گفت: " تو پنجره‌رو باز كردي؟ مي‌گم اين سرما از كجا مياد..."

مرد استكان چاي را زمين گذاشت. گفت: " اون كت باباي منه. مگه نه؟"

زن از پله‌ها بالا آمد. خم شده و دست روي زانو‌هايش گذاشته بود.به ازاي هر پله كه بالا مي‌آمد، يك صلوات مي‌فرستاد. استكان چاي را از زمين برداشت و دوباره به اتاقش برگشت. در را بست. مرد صداي چرخيدن كليد در قفل در را شنيد. از جا بلند شد. از پله‌هاي نرده‌بان بالا رفت.از پنجره گنجشك‌ها را ديدكه روي قبرها نشسته بودند. خواست پنجره را ببندد، باد آن را كوبيد. صداي شكستن شيشه توي باغ پيچيد. پرنده‌ها پريدند.   

 

 

 

زوزی

در كه باز شد؛زوزي توي حال كه دويد؛  مرد چشم هايش را باز كرد؛ و آب روي كاشي هاي كف حال را ديد. زوزي سرش را بالا كه گرفت؛ مرد خميازه اي كشيد. بلند شد ؛ روي كاناپه نشست؛ و دست به ته ريشش كشيد.

***

زوزي پاي ظرفشويي ايستاد. مرد آب را قطع كرده بود؛ وداشت با آچار فرانسه, شير آب ظرفشويي را از جا در مي آورد. آچار فرانسه توي ظرفشويي كه افتاد؛زوزي از جا پريد و دويد توي حال روي صندلي جلوي تلويزيون نشست. مرد از آشپزخانه زوزي را نگاه كرد؛ از روي اُپن كنترل را برداشت. و دكمه‌اي را روي آن را فشار داد.بعد طرف دستشويي رفت.

زوزي جلوي در نيمه باز دستشويي ايستاده بود. نصف كاشي هاي روي ديوار را, نصف صورت مرد را كه خيره به آينه بود،مي‌ديد. مرد داشت چيزي را روي ته ريشش  بالا وُ پايين مي‌كشيد. صدايCDكه بلند شد؛  دختر مو فرفري سرش را كه تكان تكان داد؛ مرد صورتش را بريد. زوزي طرف تلويزيون دويد و جلوي صندليِ روبروي آن, شلپ شلپ پريد. بعد دوباره جلوي در نيمه باز دستشويي برگشت. از لاي در نيمه باز دستشويي, دست مرد داشت عصباني شير آب را باز مي كرد. زوزي زل زده بود به قرمزي روي صورت مرد كه از زير انگشتش بيرون زده بود. در دستشويي تا آخر باز شد و مرد طرف ظرفشويي آمد. زوزي پشت سر او , به طرف آشپزخانه دويد. كنار جعبه ابزار ايستاد. يك قطره ي قرمز از روي صورت مرد زمين چكيد.  زوزي خم شد؛ و آن را بو كشيد. مرد دستش را پشت ماشين لباسشويي برد و شير آب را باز كرد.آب از جاي واشرِ باز شده‌ي ظرفشويي, بيرون پاشيد. زوزي خيس كه شد؛ چند قدم عقب كه پريد؛ مرد شير آب را با عجله بست. صداي شرشر قطع شد؛ و تنها صداي آهنگ باقي ماند؛ كه زوزي با آن بالا و پايين مي پريد.

 

***

مرد سرش را روي دسته ي كاناپه گذاشت . هنوز دستش روي زخم صورتش بود . داشت در آينه‌ي كوچكي جاي بريدگي را نگاه مي‌كرد. زوزي جلوي تلويزيون داشت پارس مي‌كرد. آب تا زانو, روي مو‌هاي پشمالويش بالا رفته بود. صداي كوبيده شدن مشت به ديوار آمد. مرد خنديد‌؛و آينه را طرف ميز جلوي كاناپه پرت كرد. آينه زمين افتاد و شكست. زوزي دويد؛ تكه هاي آينه را بو كرد. صداي زنگ تلفن بلند شد.مرد گوشي راكه برمي داشت ؛ كنترل خيس را  از روي زمين بلند كرد؛ و انگشتش را روي دكمه ي تنظيم صدا فشار داد. زوزي از جلوي آينه دور شد و روي صندلي جلوي تلويزيون دراز كشيد. مرد, روي گوشي خم شد. دستش را توي موهايش فرو برد. گفت:"مشكلي نيست... چشم!... عرض كردم چشم!"

 بعد گوشي را قطع كرد. روي كاناپه نشست. به زوزي نگاه كرد. زوزي به مرد خيره شد؛ و سرش را روي دست هاي پشمالويش گذاشت. مرد انگشتش را  دوباره روي دكمه‌ي تنظيم صدا فشار داد. زوزي از روي صندلي پايين پريد.جلوي كاناپه پارس كرد؛ و دم تكان داد. صداي كوبيده شدن مشت به ديوار, باز بلند شد. گوشي زنگ زد. مرد به شماره اي كه روي گوشي افتاده بود نگاه كرد. خنديد. دكمه‌ي تنظيم صدا و بعد دكمه‌ي گوشي را فشار داد. گفت :" مي دونستم يه روز باز ياد من مي افتي رفيق. >

بعد از یک دقیقه گفت:" زنگ زده بودی همینو بگی؟ " بعد گوشی را  به دست دیگرش داد بعد آن را بین سر و شانه اش سفت نگه داشت.نيش خند زد. گوشي را بدون اینکه قطع کند ، روي ميز گذاشت وچشم هايش رابست. زوزي پاي تلفن آمد و به صدايي كه هنوز داشت حرف مي زد گوش كرد. مرد دوباره دكمه ي تنظيم صدا را روی کنترل فشار داد. دستش که از لبه‌ي كاناپه آويزان بود و تكان مي خورد، كنترل را سفت چسبيده بود. زوزي پاي تلويزيون آمد. باز شلپ شلپ مي پريد.

***

ظرف غذاي زوزي روي ميز ،كنار ساندويچ نيم خورده بود. زوزي از روي ميز پايين پريد و دوباره طرف آشپزخانه رفت. وسايل جعبه ابزار روي زمين پخش بود. مرد برگشت و زوزي را نگاه كرد. لامپ آشپزخانه را خاموش كرد؛ وآچار فرانسه به دست وارد حال شد. لامپ آنجا را هم خاموش كرد. بعد آچار فرانسه را روي تنها كاناپه ي حال انداخت.مرد طرف اتاقي رفت كه روبروي حال بود. زوزی دنبال او دوید . مرد در را پشت سر خود بست. زوزي پشت در زمین را بو کشید ؛ و به در اتاق زل زد. 

***

در كه باز شد؛ تلويزيون داشت برفك مي زد. مرد کف دستش را محکم به پیشانی اش فشار می داد. با شلواري كه تا زانو خيس آب بود، طرف آشپزخانه رفت. زوزي روي كاناپه‌ي كنار آچار فرانسه خوابش برده بود.