پوستم سفيد بود. موهاي ريخته روي گردنم زردي گندم را داشت. دو لكه‌ي باريك تنباكويي لاي دستهايم بود. فكر مي‌كنم بوي اسب بودنم از روي همين لكه‌ها به دماغم مي‌خورد.

روزي كه توانستم از ديوارك كاجهاي پاكوتاه، جست بزنم و بي‌آنكه پل را ببينم قالان‌خان را از روي آب رد كنم و آن‌طرف رودخانه، جلوتر از همه‌ي اسب‌ها به ميدان دهكده برسم، دو ساله بودم. قالان‌خان يك زين يراق‌دوزي و يك پوستين بلند پر از منجوق جايزه گرفت و به پاكار گفت كه در اصطبل، خاك اره بريزد تا اگر گاهي بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانه‌هايم، خراش برندارد.

روز بعد، قالان‌خان آن زين را روي پشتم گذاشت، تسمه‌اش را زير شكمم سفت كرد. باران مي‌باريد. تا باران بند بيايد مرا بين رديف درختان غان، روي سينه‌ي تپه‌ها و در حاشيه‌ي باغهاي پنبه دواند. كنار رودخانه پاشنه‌ي چكمه‌اش را به پوست شكمم كشيد و مرا هي كرد كه خودم را تا گردن به آب بزنم. بعد آلاچيقها را دور زديم.از بوي دود اجاقها رد شديم. زين و تسمه، خيس شده به تنم چسبيده بود، خراشم مي‌داد، مثل براده‌ي شيشه.

نزديك ظهر به دهكده برگشتيم. دختر قالان‌خان كنار چاه بود. به طرف ما دويد. پاكار دهنه‌ام را گرفت و قالان‌خان بي‌آنكه پياده شود مرا به اصطبل برد.آنجا هر دو پايش را از يك طرف زين آويزان كرد و خودش را به پايين سر داد.پاكار زين را باز كرد. تا او برود و يك تكه نمد براي خشك كردن پوستم بياورد، صدايي نرم، مثل علف، گفت:سلام.

قالان‌خان گفت: سلام آسيه.

آسيه گفت: بده من خشكش كنم.

قالان‌خان گفت: " دختر خوشگلم، اين چكمه‌ها خيلي خيلي خيس شده،‌بايد بگذارمش كنار بخاري.

آسيه گفت: اسب را مي‌گم بابا!

قالان‌خان گفت: بده آسيه خشكش كنه. و با پاكار رفت.

آسيه پوست سرخ سياه‌ شده‌اي داشت. دو تا گردوي زير جليقه‌اش به سختي ديده مي‌شد. موهاي بلندش را روي گوش راستش گيس كرده بود. دنباله‌ي گيس، روي سينه‌اش افتاده بود. نمد را روي تيرك اصطبل گذاشت و كف دستهايش را به گردنم ماليد. بعد تا جاي خالي زين كشيد. كف دستهايش از روي كپل‌هايم گذشت و عرق رانها تا مچ پاهايم را خشك كرد. از جيب دامنش يك حبه قند درآورد و آن را زير لبهايم گرفت. نتوانستم بخورم. انگشتانش بوي عرق تند را مي‌داد و خود آسيه بوي جنگل.

گفت: بخور ديگه.

گفت: چيه؟ از من بدت مياد؟

من فقط زين را نگاه مي‌كردم.

گفت: از اون بدت مياد؟ بدون زين مي‌ذاري سوار شم؟

سطل كنار ديرك بود. آسيه سطل را وارونه كرد. روي آن ايستاد و مثل يك مشت ابر سوار اسب شد. گرمايش را به تن اسب ماليد.گردن اسب را بغل كرد. موهايش را روي آواره‌ي اسب ريخت.همين كه گفت‌‌ "هي"، اسب و آسيه دهكده را به هم ريختند.

طناب رخت وسط حياط پاره شد.سيد‌هاي پنبه از روي چهارچرخه‌اي افتاد.سگهاي كنار قصابي دهكده، لاي پاي مردم دويدند. زني، خودش را كنار كشيد و گندمهاي زنبيلي كه روي سرش بود بر زمين ريخت. درختان غان راه باز كردند. برگهاي افتاده، به طرف شاخه‌ها رفتند. از آلاچيقهاي پراكنده، مردان درشت و پير با ريش سفيد و شانه شده بيرون آمدند و براي اسب و آسيه دست تكان دادند.

قالان‌خان با زيرشلواري به حياط آمد و داد كشيد: اينها كجا رفتند؟ پدر سگ!

پاكار كه سرش را از پنجره اتاقك آن طرف چاه بيرون آورده بود، گفت: نمي‌دانم آقا.

قالان‌خان گفت: اگر آسيه را بندازه، هم ترا مي‌كشم هم اسب را، برو پوستينم را بيار، يالا!

تا اسب با قدم‌هاي آرام، آسيه را به حياط برگرداند، قالان‌خان با زيرشلواري و پوستين پر از منجوق در حياط راه رفت و چاه را دور زد.

فرداي آن روز، وقتي كه خواست باز هم زين را روي پشتم بگذارد، دستهايم را بالا بردم و هردوتا نعلم را روي آن منجوق‌ها پايين آوردم. قالان‌خان به طرف ديوار اصطبل پرت شد و فريادش پاكار وحشت‌زده را به اصطبل آورد.

پاكار،  قالان‌خان را روي زمين كشيد و بيرون برد. بعد صداي پاي عده‌اي را شنيدم و صداي گريه‌ي آسيه را شناختم كه كم كم دور مي‌شد. كمي از تشتك آب خوردم. دمم را تكان دادم و با يكي از دستهايم خاك اره كف اصطبل را اين طرف و آن طرف بردم. فكر مي‌كنم همانطور ايستاده كمي هم خوابيدم، تا اينكه دوباره سر و صداي قالان‌خان بلند شد: يكي بره اون دولول منو بياره.

پاكار گفت: آقا! شما را به خدا...

قالان‌خان گفت: برو!

هنوز كمي از روز باقي مانده بود. قالان‌خان با دست چپي كه به گردنش بسته شده بود و با دست راست مشت شده دور يك دولول وارد اصطبل شد. به پاكار تشر زد: اين گلنگدن رو بكش.

پاكار تفنگ را گرفت و گلنگدن را كشيد.

- بزنش.

پاكار گفت: نكنيد آقا...آقا!

قالان‌خان گفت: بزنش حرومزاده!

پاكار سوراخهاي دولول را به طرف صورت اسب گرفت. صدايي مثل باران به طرف اصطبل آمد. بين سقف و شانه‌هاي اسب، پر از ابر شد. آسيه پشت صدايش ايستاده بود. گفت: بابا.

قالان‌خان گفت: برو بيرون.

به طرف دخترش رفت. ابراز شانه تا روي دستهاي من پايين آمده بود. پاكار خودش را بين پدر و دختر انداخت. آنها از اصطبل بيرون رفتند. قالان‌خان داد مي‌زد: مي‌دوني با اسبهايي مثل اين چيكار مي‌كنن؟

آسيه گفت: ديگه سوارش نمي شم.(مي‌گريست) باشه؟‌(مي‌گريست) به خدا... باشه؟

بوي  نمد خيس مي‌آمد. پوست كپلم مي‌لرزيد.

قالان خان گفت: مي‌بندمش به گاري... اونو ببندين به گاري.

***

من نمي‌دانستم گاري چيست. صبح روز بعد، پاكار طنابي را دور گردنم انداخت و مرا بيرون كشيد. آفتاب بي‌گرماي پيش از برف، روي زمين افتاده بود. كلاهي از دسته‌هاي كلاغ روي درختان غان بود.

چند كارگر، كنار گوني‌هاي گندم ايستاده بودند. قالان‌خان راه مي‌رفت. آسيه پشت پنجره‌اي بود و چشم از اسب برنمي‌داشت. باد، تكه‌هاي ريز گل را از زمين بر‌مي‌داشت و به صورت اسب مي زد.

قالان‌خان به پاكار گفت: يادت مي‌مونه كه؟ گندمها رو كه تحويل دادي، رسيد بگير.

پاكار گفت: البته آقا.

دهنه‌ي اسب را گرفت و او را به طرف گاري برد. قدش به گردن اسب هم نمي‌رسيد. شكم برآمده‌اي داشت. كمربند شلوار را درست زير نافش بسته بود. صورتي داشت با گوشت آويزان. لب بالايش آنقدر كوتاه بود كه انگار بدون هيچ خنده‌اي، هميشه لبخند مي‌زد. اسب را به گاري بست و به كارگران گفت: چرا مثل مرده وايستادين؟

آنها، گونيها را بار گاري كردند. من براي ديدن پشت سرم، سرك كشيدم. كارگران طناب را دور گونيها گره زدند. زير لمبر پاكار را گرفتند و كمك كردند تا او بتواند از گاري بالا رود و رود گونيها بنشيند. تا آن لحظه، روز خودش را لخت كرده بود و سرمايش را به تن اسب مي‌ماليد. خوني كه در مويرگهاي گردن اسب راه مي‌رفت، از زير سفيدي پوستش ديده مي‌شد. كمي دورتر از او، رودخانه از زير پل مي‌گذشت، تسمه‌اي لاي دندانهايم بود. دهانم طعم چرم مي‌داد.

قالان‌خان گفت: راه بيفت ديگه!

پاكار شلاق كشيد. اسب لرزيد. دست‌ و پايش را يورتمه باز كرد. كوهستاني از درختهاي غان را به پشت من بسته بودند.

نرسيده به پل، پاكار افسار را كشيد: يواش! يواشتر حيوون.

آنقدر دهنه را كشيد كه گوشه ي لبهايم زخم برداشت. اسب پاهايش را آرام كرد.عرق نازكي زير يالهايش راه مي‌رفت. نگاهش روي سم دستهايش بود و از چشم‌هايش صداي شكستن قنديل‌هاي يخ به گوش مي‌رسيد.

از پل كه رد شدم، ديدم كه آسيه روي يكي از نيمكتهاي ميدان خلوت اسب‌دواني نشسته است و با فاصله‌هاي دور از هم برايم دست مي‌زند.

هيچ دهكده اي از دور نمي‌‌آمد. برف مي‌باريد. پاكار برف روي كلاهش را نمي‌تكاند. گرسنه نشده بود. شلاق را مي‌برد و مي‌آورد. سرما از چاك باريك زخم مي‌رفت زيرپوست اسب و همانجا مي‌ماند.

اسب بعد از پل دويد. بعد از درختها يورتمه رفت. بعد از آلاچيقها ايستادم. گردنم را بالا كشيدم. سرم را برگرداندم كه به عقب نگاه كنم. تيركهاي گاري به آرواره‌ام چسبيده بود. نمي‌توانستم چيزي را كه با خودم ميي‌كشيدم ببينم. مي‌توانستم كسي را روي پشتم باور كنم، اما سنگيني آنطرف دمم را نمي‌فهميدم. اذيتم مي‌كرد. با سم دستم برف را پس زدم.

پاكار داد كشيد: راه برو ديگه خرچسونه.

خون‌مردگي پوستم طوري مي‌سوخت كه انگار كسي با آتش سيگار روي سفيدي تن من چيزي مي‌نوشت. بايد دور مي زدم. بايد پشت سرم را مي‌ديدم. اسب دور زد. سمچاله‌هايش بين خطوط موازي چرخ‌هاي گاري دوباره از برف پر‌مي‌شد.

هيچ اسبي با او آنهمه راه را ندويده بود.  پاكار از گاري پايين آمد. روي صورت اسب شلاق كشيد.  اسب دست و گردنش را كنار كشيد. گاري سرخورد.اسب به تيرك تكيه كرد. پاهايش باز شد و گاري برگشت. اسب با سفيديش روي سفيدي برف ريخت و خط سرخي از خون ، پشت رانش راه افتاد كه او دمش را بر آن كشيد. گونيهاي گندم از روي گاري قل خورد. پاكار يكي يكي تمام فحش‌هايي را كه تا آن روز يادگرفته بود، به خاطر آورد. به گندم فحش داد، به اسب فحش داد، به گاري فحش داد. مرا از گاري باز كرد وبه تنه ي يك درخت بست. حالا گاري روبروي من بود، آنرا مي‌ديدم، و نمي‌دانستم كه بايد از آن بدم بيايد يا نه. پاكار هن و هن مي‌كرد و گونيها را روي آن مي‌گذاشت.  طنابهاي گاري را گره زد. خودش گاري را تا پشت اسب كشيد و تسمه‌ها را دوباره بست. دورتر از آنها آسيه به ديواري از باران تكيه داده بود. دوباره راه افتاديم. از جنگل كوچكي گذشتيم. چرخهاي گاري پشت سر من، غژ وغژ مي‌كرد. مالرو روي كوه پيچ مي‌خورد و بالا مي‌رفت. صداي تمام شدن روز را مي شنيدم. پوزه‌ام را به لكه‌ي تنباكويي لاي دستهايم چسبانده بودم. زبانم را تكان مي‌دادم تا زير دندانهايم كمي آب پيدا كنم. سرفه‌اي گلوي مرا مي‌خاراند. اگر انگشتان آسيه يك حبه قند را به لبم نزديك مي كرد صورتم را به كف دستش تكيه مي‌دادم. خط نازك خون روي كپل اسب پينه بسته بود. سفيدي تنش به خاكستري مي‌زد. تكه‌هاي پهن به دم و پشت پاهايش چسبيده بود و تاريكي شب، قطره قطره از يالم مي‌ريخت. گاهي يك تخته سنگ از كوه مي‌افتاد و از مالرو مي‌گذشت. گوشهايم را به خاطر صداهاي اطرافم تكان مي‌دادم. سايه‌هايي از كنارم رد مي‌شد. گله‌اي از اسبهاي سياه، تاريكي را هل مي‌دادند و لاي درختها مي‌دويدند. دندانهايشان را مي‌ديدم كه تاريكي را گاز مي‌زد. شب پرزهاي سياهش را به من مي‌ماليد. پوستم بوي شاش مي‌داد.

پاكار، شبكلاهي روي سرش كشيد و گفت: هش.

اسب ايستاد و پاكار توبره‌اي را از گوشهاي اسب آويزان كرد. دهنم خيس شده بود. يونجه را نجويده قورت مي‌دادم. بعد از برداشتن توبره، ديدم آب از دهانم روي زمين مي‌ريزد. صورت آسيه را نمي‌توانستم به ‌يادبياورم. شانه‌ام را به تيرك تكيه دادم. اسب زيني از زخم را به پشت داشت و راه مي‌رفت، راه مي‌رفت، راه مي‌رفت.

همينكه صبح، نوك پا نوك پا رسيد، دهكده خودش را از تاريكي بيرون كشيد. پاكار گاري را به طرف ميدان دهكده برد. كنار يك پلكان چوبي گاري را نگه داشت. پايين آمد. داد زد: آتاي!

تا آتاي لباس بپوشد و از اتاق بيايد و ديگران را بيدار كند كه گونيها را پايين بياورند، اسب توانست نگاهي به اطرافش بيندازد. دور تا دور او زمين باز و بدون درختي بود كه سرازيري سفيدي ته آن ديده مي‌شد. اسب اين پا و آن پا مي‌كرد. از سوراخ دماغش بخار بيرون مي‌زد. پاكار شروع كرد به باز كردن تسمه‌ها.

منتظر بودم كه تيركها را بردارد. بايد تا ان سرازيري مي‌دويدم و خودم را از بوي پهن چسبيده به تنم دور مي‌كردم. پاكار تيرك‌ها را باز كرد. دهان اسب پر از صداي دلش بود. لذت يورتمه به كشاله‌هاي رانهايم زور آورده بود. مي‌دانستم نه پاكار نه آتاي هيچكس نمي‌تواند مثل من بدود.

پاكار گاري را كنار كشيد و اسب ناگهان خالي بزرگ را پشت خودش احساس كرد. يكي از دستهايش را جلو برد. پاهايم را نمي‌توانستم تكان دهم.  جاي خالي زين تا مچ پاهايم را گم كرده بودم. اسب دست ديگرش را هم جلو برد. تمام سنگيني تنم روي دستهايم ريخت. پاهاي اسب از دو طرف باز شد. شانه‌هايم پايين آمد و با صورت روي زمين افتادم.

آتاي و پاكار خودشان را كنار كشيدند. حالا دستهاي تا شده‌ي اسب به زمين چسبيده بود و تمام گردنم و نيمرخ اسب روي برف بود. آتاي و پاكار بايد كمك مي‌كردند تا اسب را دوباره به گاري ببندند.

من ديگر نمي‌توانستم بدون گاري راه بروم و يا بايستم. اسب ديگر نمي‌توانست بدون گاري بايستد يا راه برود. من ديگر نمي‌توانستم...

اسب...

من...

اسب...