1

ته ساندویچ را پرت کردم توی سطل زباله. عصبانی بودم؟ نمی دانم. به شیزوکا گفتم:"خشک شدم." شیزوکا گفت:" بعضیا همین طورین دیگه..."  بلند گفتم که بشنود. بلند گفت که آن زن پشت پیشخوان یک رستوران کوچک توی خیابان انقلاب بشنود. هنوز کمی ماء الشعیر ته بطری بود.

بلند شدم.

ذهنم هنوز داشت به ماء الشعیر فکر می کرد که ته بطری هنوز کاملن ساکن نشده بود.

و آمدم بیرون.

شیزوکا هنوز در رستوران بود. از پشت شیشه ی رستوران می دیدمش که داخل داشت به زن پشت پیشخوان چیزی می گفت. او لبخند به لب داشت. زن پشت پیشخوان را می گویم. با روسری کلفتی بر سر که می گفت:"سردم است." مرد پشت پیشخوان داشت رستوران را نظافت می کرد. بدون هیچ حرفی.

■■■

به شیزوکا گفته بودم که دوست دارم بعضی وقتها سری به اینجا بزنم. جایی بود که اگر تمام آدمهایی که می شناسمشان من را آن تو می دیدند، جا می خوردند. نمی دانم چرا جا می خوردند.  اما می خوردند. شاید هیچ کس از یک دختر توقع ماندن یا غذا خوردن در این اتاق دو در سه را نداشت این اتاق  که نصفش را پیشخوان، ویترین و میز بزرگِ بی علتِ انتها گرفته بود. اتاقی که یک سومش  فضای خالی برای ایستادن و بقیه اش میز سرتاسری بود؛ که یک طرفش به دیوار چسبیده و جلویش صندلی های پایه بلندی گذاشته بودند که وقتی آدم رویش می نشست، پایش در هوا معلق می ماند و با آینه ای که به دیوار چسبیده و به شکل خنده داری تصویر نزدیکی از شخصی که پشت صندلی نشسته نشان می داد، احساس مسخره ای به آدم دست می داد که به غایت دوست داشتنی بود.داخل گرم بود. بوی روغن سوخته توی فضا پیچیده بود. و روی هم رفته فضایی داشت که در آخر توانست من را وادار کند که جای گاز شیزوکا را که روی فلافل بود گاز بگیرم و روی هم رفته قبول کنم که مزه اش فرقی نکرده.

به شیزوکا گفته بودم که اینجا برای آدم خاطراتی تداعی می شود که هرگز نداشته. خندید. گفت که مثلن ما می توانستیم هزار بار به اینجا امده باشیم. با عاطفه. همانی که امروز از اتاق ما وسایلش را جمع کردو رفت. رنجور شده بود. رنجور به معنای واقعی. چشم هایش حوصله ی سر به سر گذاشتن را نداشت. وقتی که رفت شیزوکا گریه کرد. من هم گریه کردم ولی ربطی به رفتن او نداشت. به چیز دیگری گریه می گردم. با خودم فکر کردم که حتمن شیزوکا هم باید به چیز دیگری گریه کند.

به شیزوکا گفتم که اینجا من را یاد باری در کانه تی کت می اندازد. با این تفاوت که در آنجا مشروب هم سرو می شود. گفت:"کانه تی کت؟ جایی در زنجان است؟"خندیدم. خوشم آمد از این سوالش. کانه تی کت را در داستان سلینجر خوانده بودم. و اسمش برایم جالب بود. اما نمی دانستم که دقیقن کجای آمریکا است. آمریکایی که همه ی مشکلات امروزه بر گردن اوست!

امروز از صف اتوبوس پیاده که می شدیم یعنی سوار که می شدیم، جا برای سوار کردن نبود و در عین حال یک ناهار گرفت هزار ریال...دارم خاموش می شوم بماند برای بعد.

2

امروز که نه چند روز پیش که صف طویل اتوبوس عین ماهی های کوچولو که توی دهان نهنگ می ریزند؛ توی دهان اتوبوس می ریختند، ظرفیت اتوبوس به احتساب ایستاده ها و نشسته ها تکمیل شد. و بعد که من داشتم با فشار خودم را بین جمع جا می کردم، شنیدم پسری که مشغول انجام دادن همین کار بود، به دوستش گفت:"اینا همش تقصیر آمریکا است." و بعد من دو- سه ایستگاه  همه اش می خندیدم.

کمی سرخورده که نه،از دست خودم ناراحتم. و همه اش دارم به آن صحنه که توی بار کثیفی در خیابان انقلاب بود، فکر می کنم.خودم را از بالا می بینم که عصبی ته ساندویچ را توی سطل پرت می کنم. و بلند طوری که صاحب رستوران یا به عبارتی زن صاحب رستوران بشنود، به شیزوکا می گویم:"بیا بزنیم به چاک!" این تصویر هی از جلوی چشمم رد می شود. هی آرام می شود. هی تند می شود.

وقتی که به اعماق ذهنم رجوع کردم، دیدم که آنموقع یک جورهایی یک خباثتی درونم می گفت که این جمله را بلند بگو. چرا که امید داشتم صاحب رستوران زنش را دعوا کند و در نهایت شبشان خراب شود. به خباثت یک رهبر سیاسی خونسرد که مثل یک سوسک زرد بالدار، موذی و کثیف است؛ ذهنم به سرعت پردازش می کرد. آخر من عمو ویگلی بودم که در یک بار در کانه تی کت داشتم شام گرم کثیفی را صرف می کردم. و صمیمانه داشتم به این فکر می کردم که چقدر خوب می شود، چقدر دل انگیز و نوستالژیک است که آدم هر هفته به این جای گرم و نکبت انگیز بیاید. نکبتش برایم داستانی بود. و وقتی خودم را با شیزوکا در آن بار که سه تا صندلی بیشتر نداشت؛ تصور می کردم، از شادی مو بر تنم راست می شد.

این را به شیزوکا گفتم. او هم بلافاصله به صاحبان رستوران منتقل کرد. بعد یک دقیقه طول کشید که من و شیزوکا که دوتایی صمیمانه داشتیم می خندیدیم، جمله ی داستانی این زن داستانی را در ذهن آنالیز کنیم. جمله ای را که با حرکت آرام فک به هنگام جویدن آدامس ادا می شد. جمله ای تاریخی که گغت:" زودتر غذاتونو بخورید، بزنید به چاک." تصویر چشم های شیزوکا بعد از شنیدم این حرف یکی از تصاویری است که دوست دارم همیشه در ذهن خودم نگه دارمش. انگار توی چشم هایش یک چیزی منفجر شد. بعدن وقتی از او پرسیدم که وقتی که من بیرون آمدم چه به زن پشت پیشخوان گفته،  جواب داد که گفته ما آدم های بدی نیستیم. و مرد پشت پیشخوان هم با لبخند جواب داده که :" به دل نگیرید. این همین جوریه."مرد پشت پیشخوان که با آرامش اسطوره ای خود همینطور با دستمال فوق العاده چربش میز را پاک می کرد. و شدیدن احساس می کرد که وقتی یکی از این رستوران تعریف می کند، در واقع دارد مسخره می کندش. شیزوکا دیگر هیچ نگفت. حرف هایش را برای خنده های بعد از شام نگه داشت. خنده های بعد از فلافل که حالا تنها سرفه های خشک بودند.

چند دقیقه ی پیش برف قشنگی می بارید. تمام طبقه ی سوم ساختمان هفتاد و یک غرق در جیغ و سوت بود. اولین برف امسال بود که نرم و تمیز می بارید. من از روی تختم قاب پنجره را می دیدم. همینطور شیزوکا را که سرش به شدت درد می کرد، در بالکون ایستاده و برف را تماشا می کرد. من به سرمای زمستان فکر می کنم. و به استخوان هایم که سرما به آنها خواهد چسبید. و اینکه هیچ کاپشنی با خود به همراه نیاورده ام. هیچ کاپشنی. دوباره دارم خاموش می شوم. شب خوبی را به همراه داشته باشم. با دو سیخ گوجه ی اضافه.