روزی که من مردم، خیلی طبیعی تر از روزهایی بود که من زنده بودم. توی اتوبوس نشسته بودم و در سرویس دانشکده که در ساعت 8 حرکت می کرد،خمیازه می کشیدم. و سعی می کردم آخرین اثرات کم خوابی شبانه را از خودم دور کنم.روزی که من مردم، همینطور و در همین اتوبوس ، با خماری صبح شروع شد.

از پنجره آفتاب توی اتوبوس می ریخت. یکی از من خواهش کرد پرده های آبی اتوبوس را که بوی نم و نفت می دادند، بکشم. آنقدر کشیدم که تنها باریکه ای ماند که بتوانم از آن بیرون را ببینم. من می توانستم گرمی آفتاب را روی مساحتی مستطیلی در صورتم احساس کنم. آفتاب را که نوار زرد باریکی روی گونه ی چپم درست کرده بود. 5 دقیقه دیگر به دانشکده می رسیدیم.

از انتهای امیر آباد  که جایی به غایت مرتفع است، داشتیم پایین می آمدیم. سرعت اتوبوس بالا بود. برج میلاد توی قاب پنجره بود. از تقاطع کردستان با کارگر شمالی گذشتیم. جایی که یادم می اندازد یک ظهر گرم را که با هم اتاقی ام"آرام" که نام ژاپنی اش "شیزوکا" است و هر وقت صبح ها که از خواب بیدار می شوم به او به جای سلام می گوید :" اوهایو گوزایماس" با سرعت یک مورچه ی خسته سربالایی را طی می کردیم؛ و احساس می کردیم که پایمان دیگر دنبالمان نمی آید. ظهر روزی که گاه فکر می کنم سالها طول کشیده. زیر آفتاب کم رنگ بهمن ماه که برف جاده ها آب شده بود ولی پیاده رو ها هنوز سفید بود، روی پل، پشت سر یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ ایستادیم و تعداد پلهایی را که پیچ در پیچ بودند و رویشان ماشین ها مثل سوسکهای ترسیده از روشنایی می دویدند، شمردیم. 7 پل. ومن دقیقن یادم می آید زمانی را که فهمیدم کفشم در گل فرورفته. و همینطور حرکت پایم را روی جدول کنار اتوبان که بیهوده تلاش می کرد گل ها را از روی کفش ها پاک کند.

آن روز صبح روزی بود که من مردم. و همه ی اینها با باریکه ای از نور داشت من را گرم می کرد. از جلوی دو آپارتمان سفید که کنار دراگ استور بود، گذشتیم. طبق عادت با کنجکاوی پنجره ی طبقه ی دوم را نگاه کردم. و زنی سفید مو را در قاب پنجره دیدم. که برخلاف عادت دیگر پلوور قرمز برتن نداشت بلکه با لباس خواب جلوی پنجره ایستاده بود. و داشت موهای شانه نکرده اش را که مثل سیم ظرفشویی دور سرش پراکنده بودند، با حرکتی آرام پشت گوشش می داد. اتوبوس جلوی خانه ی او یک ایستگاه داشت که دختر های سال بالایی آنجا می ایستادند و بلند می خندیدند، به دیر آمدن اتوبوس گله می کردند و گه گاه از سر استیصال فحش می دادند.آن روز روزی کاملن معمولی بود. روزی که مأمور شهرداری طبق عادت کیسه های زباله را توی کامیون روی انبوهی از زباله ها می انداخت. راه افتادیم. مأمور شهرداری کمر راست کرد و با نگاهی سریع بچه های داخل اتوبوس را که حواسشان به او نبود نگاه کرد.

توی اتوبوس دختری عطسه کرد. و من دیدم که ذرّات ناشی از عطسه اش، به سمت دهانی حرکت کرد که باز از خمیازه بود. هوس کردم خمیازه ی دیگری بکشم.

صبح روزی که من مردم، بلند طوری که راننده بشنود گفتم : "جلوی زبان ها نگه دارین" با کوله پشتی سنگینم از میان انبوهی از دختران که با آرایش غلیظی خمیازه می کشیدند،عبور کردم. از اتوبوس پایین پریدم و از جلوی آن با عجله سعی کردم که عرض خیابان را طی کنم. موتور سواری به سرعت گذشت. سر من ناخودآگاه به سمت راستم چرخید و بعد هراسان به چپ چرخید.اتوبوسی با بوقی که انگار تا ابد طول خواهد کشید، از 3 cm ام رد شد. من به وضوح ضربان قلبم را تو ی دهانم احساس می کردم. چند لحظه بعد داشتم به این فکر می کردم که به رغم میل باطنی ام هرگز مرگ خون آلودی نخواهم داشت. هیچ وقت تصادفی نخواهم مرد. با یک ماشین یا با یک تپانچه.

صبح روزی که من مردم امّا، از جلوی نگهبانی دویدم؛ در حالیکه به مأموران انتظامات داخل نگهبانی با دستکش های چرمی قهوه ای ام دست تکان می دادم. با دستکش های نازنین ام که یک شب خسته از کا های روزانه، با لذتی که از گردش و رفتن به سینما که تنها 20 نفر توی صندلی هایش نشسته بودند، توی تاکسی جاگذاشتمشان. توی یک تاکسی که  راننده اش زن بود و چشم های هراسانی داشت. چشم هایی که در طول رانندگی هی به چپ و راست نگاهی سرسری و از روی ترس می انداختند.

این دقیقن همان صبح بود. صبحی که دختری از جلوی 4 دوربین مداربسته ی جلوی در ورودی با عجله گذشت. سمت 3 آسانسوری دوید که طبق عادت بالای سر سوّمیش نوشته شده بود، out of service. سوار آسانسور شد. در آیینه ی آسانسور دختری را دید ک طبق عادت با چشم های خمار همیشگی و با مانتویی اتوکشیده قرار بود بمیرد.بعد در طبقه ی دوم از آسانسور پیاده شد. توی سالن که همیشه نور آبی داشت،دوید و از رنگ پوست خودش که زیر آن نور، آبی مایل به خاکستری شده بود، یک لحظه کیف کرد. بعد با یک ربع تأخیر و خوابی که دیگر پریده بود، از چشمی روی در داخل را نگاه کرد و بعد که مطمئن شد کلاس را درست آمده در زد و گفت: "bonjour"

او دختری بود که آمده بود یک روز کاملن سخت را طبق عادت شروع کند و شب با خستگی کامل بیاید، خود را روی تخت بیاندازد و بمیرد. او دختری بود که من بودم.