کافی شاپ
صداي بسته شدن در اتوبوس آمد. دختري چشم هايش رابست. لب پائينش را گاز گرفت و به بيرون نگاه كرد. زني از بيرون دودستي به شيشههاي در عقب اتوبوس كوبيد. گونه هايش سرخ شده بودند و پشت لبهايش دانههاي درشت عرق نشسته بودند. در باز شد و او بالا آمد. چادرش را جلو كشيد. آن را با دندانش نگه داشت.
■■■
اتوبوس توي ايستگاه ايستاد و درها باز شدند. پسري داشت برگههايي را پخش مي كرد كه رويشان نوشته شده بود: "ملّت اميد" و بالاي آن مردي دستش را بالا برده بود و مي خنديد. دختر به ساعتش نگاه كرد و آرام زيپ كيفش را كشيد. چشمش را به طرف زن چرخاند. اتوبوس به راه افتاد. روي زمين پر بود از برگههاي "ملّت اميد".
كودكي بادكنش را كه دو گوش بزرگ داشت، تكيه داده بود به شيشه و گوشهاي بزرگ آن را فشار مي داد. كودك چشم هايش تنگ شدند و ابروهايش در هم رفتند. تكه هاي بادكنك روي زمين افتاده بودند. صداي گريه توي اتوبوس پيچيد. دو كودك ديگر هم به گريه افتادند. زني سرش را ميان انگشتهايش فشار ميداد. بليطها در دست زني كه كودك را بغل گرفته بود، از هم جدا شدند. اتوبوس ايستاد و كودك كه صداي گريه اش بالا گرفته بود، از صندلي برداشته شد. زني كه هنوز چادرش لاي دندانهايش بود، روبروي دختر داشت كيفش را مي گشت. صورتش را به كيفش نزديكتر كرد، حركت دستش روي آن سرعت گرفت. دختر از روي صندلي روبروي زن بلند شد و جايش را به زني كه بچّهي توي بغلش گريه مي كرد، داد. از ميلهي بالاي سرش چسبيد. زن سرش را بلند و به بغل دستياش نگاه كرد. بعد دوباره دستش را توي كيفش چرخاند. به بغل دستياش گفت: " دزديد... اون كثافت عوضي دزيد."
دست هاي دختر روي ميله كشيد شد. و جاي عرقش روي آن ماند. پشت سر زن را ديد كه داشت تند تند تكان مي خورد. زن گفت: " ديدم دس كرد تو كيفم ها... گفتم شايد تو شلوغي شده . سرشو بْلَن نكرد قيافه شو ببينم. ببينم كه بعداً تف كنم تو چشاش." همهي سرها به عقب برگشته بودند. زن نفس نفس مي زد. گفت: " پول عينكم به جهنّم. نُمرُش رفت.
بغل دستياش گفت: " صدقه سر بچّههات... حرص نخور بيخودي... ديگه برنميگرده. "
مردي كه توي پياده رو با چشمهاي بسته و عصا به ديوار تكيه داده بود، از جلوي اتوبوس سريع گذشت. زن گفت: " آره... فِك مي كنم به سائل دادمش."
درهاي اتوبوس باز شدند وزني كه سرش را ميان انگشتهايش فشار ميداد، از اتوبوس پياده شد. دختر خودش را ميان جمعيّت توي اتوبوس بيرون كشيد. پياده شد؛ جلوي تابلوي ايستگاه ايستاد، و به ساعتش نگاه كرد. بعد سر بلند كرد و نگاهش روي زني كه توي اتوبوس نشسته بود، و هول هول داشت حرف ميزد، ثابت ماند. درهاي اتوبوس بسته شد.زن دستش را مشت كرد وبه سينهاش كوبيد. كودك روبروي زن دهانش باز شد، وسرش را تكيه داد روي شانههاي سياه پوش مادرش كه در حالي كه داشت حرف ميزد، او را تكان تكان مي داد.اتوبوس به راه افتاد واز مقابل دختر گذشت. دختر محتويات كيف پول را توي كولهاش خالي كرد. كيف پول را آرام توي كانال انداخت. بعد به طرف كافيشاپ روبروي خيابان به راه افتاد.