استيشني كه رويش علامت صليب سرخ بود, توي جاده‌ي خاكي ابر بزرگي را پشت سر خود راه انداخته بود. يوريك خم شده بود و داشت شيشه ي آب را از روي زمين بلند مي‌كرد. همين كه برگشت و ابر پشت سر استيشن را ديد, دويد و داد زد.

■■■

يوريك خم شده بود ودست‌ها روي زانو‌ها نفس نفس مي زد. راننده مي‌خنديد. سرخ شده بود, شكم بزرگ وشانه‌هايش مي‌لرزيد. يوريك از پله‌ها بالا آمد و خودش را روي صندلي خالي رديف اول انداخت.توي گوشش نفس نفس زدن و خنده‌ي ساير صليب سرخي‌ها صدا مي‌كرد. در با فسي بسته شد و استيشن به راه افتاد. خنده‌‌ي صليب‌پوش بغل‌دستي يوريك هنوز قطع نشده بود كه دو جفت دست از عقب با موج خنده‌اي روي شانه‌هايش افتاد. يوريك عقب برگشت ولبخند زد. راستي زندان حمام داشت؟ ... ممكن است نداشته باشد. ممكن است داشته باشد ولي... مي ماند راه دادنش. يوريك سر تكان داد و نفس عميقي كشيد. به هر حال همه شرايط يكساني داشتند وكسي نمي توانست چيزي بگويد. يوريك از شيشه‌هاي جلوي استيشن مي توانست خورشيد زرد را ببيند كه توي چشم‌هاي خواب آلودش تبديل به كليدي شد كه در قفل در زندان مي چرخيد. 

 زندانبان با آن لباس سبز پلنگي اش يكسر بوي شاش و خون مي داد. اينها هيچ به خودشان هم حمام ندارند. پشت ميله ها همه با بلوز و شلوار‌هاي سوراخ ونخ نماي آبي خبردار ايستاده بودند. يوريك به تنها دريچه‌ي اتاق وخورشيد نارنجي كه از بالاي آن نصفش پيدا بود, نگاه كرد.

■■■

يك جفت پاي برهنه از جلوي ميله‌ها به طرف تخت دويد. صداي مردي از لاي امواج به هم ريخته ي راديو سلام مي داد. زير شلواري و لباس آبي آمد, روي تخت دراز كشيد وپتو را دور خود پيچيد. صداي خفه‌اش از زير پتو گفت: "آمدند...آمدند..." كف پاهاي خاكي اش از زير پتو و از كناره‌ي تخت بيرون آمده بود, و داشت روي هم ماليده مي شد.

 روي تخت بغلي, بلوز وشلوار آبي ديگري با عينكي ته استكاني داشت دستهايش را به هم مي زد و خاكشان را به لباسش مي ماليد. زير لب گفت:" لا مصّب ... تازه موجِش گرفته بود..." نوزده نفر روي تخت ها دراز كشيدند و زير پتو خود را جمع كردند. صداي موزون برخورد چند جفت چكمه با زمين نزديك‌تر شد. و با آهنگ چرخيدن كليد در قفل در؛ همه ي پتو ها از سرها كنار رفتند. همه از تخت ها پائين آمدند و به صف ايستادند. مرد كلاه‌قرمز وسط اتاق ايستاد و با صداي بلند، شروع به حرف زدن كرد.همراه با حرف هايش از كنار تخت‌ها مي‌گذشت. بوي شاش مخلوط به خون توي اتاق پيچيد.

عينك ته استكاني داشت هيكل محو مردي را نگاه مي كرد كه چند دقيقه‌ي پيش بلند اعلام شد كه مأمور صليب سرخ است. يوريك. چه آهنگ خوبي داشت. حتي از دهان آن زندانبان. حالا پشت به تخت‌ها ايستاده بود و از دريچه داشت بيرون را نگاه مي كرد.  مرد طاس كنار تخت عينك‌ته‌استكاني خودكاري را كه رويش علامت صليب سرخ بود ، توي دست بازي مي داد وبه كاغذ  سفيد روي زانوهايش نگاه مي كرد. يوريك برگشت . ريش داشت. با رنگ روشن. قهوه اي يا طلايي؟ ساكت ايستاده‌‌بود و نگاه مي كرد. گفت:" اگر شما نيستيد راحت پيش من,من مي‌توانم برم بيرون"

■■■

صدايي آمد . عينك ته استكاني، راديو را به سرعت زير پتو قايم كرد، و گوش داد. چند دقيقه گذشت، و خبري نشد.كسي نبود. يوريك رفته بود؟ از كجا معلوم كه مأمور بود؟شايد جاسوس بود. نه مأمور بود، لباس صليب دار داشت. هر كسي مي توانست از آن لباس ها براي خودش دست و پا كند. برنامه ي جديد است؟ عينك ته استكاني سنگي را از پاي ديوار بيرون كشيد و راديو را در حفره‌ي ديوار گذاشت و دوباره سنگ را روي آن قرار داد. به  مرد طاس كه دراز كشيده بود, نگاه كرد. مرد طاس پتو را روي سرش كشيد و زيرآن جمع شد.عينك ته استكاني كاغذ صليب سرخ را در دست گرفت. خودكار را بين انگشتانش بي‌ناخنش نگه داشت. چند بار از دستش ول شد، ولي بالاخره  نوشت:" به نام خدا." به تخت ها نگاه كرد. نوشت:" عزيز دلم..." چشم هايش را بست. نوك خودكارش روي كاغذ جلوي كلمه ي عزيزدلم ضربه مي زد. چشم ها را باز كرد و دوباره بست. به هم فشرد. سرش را بالا گرفت و به سمت چپ خود، روي خورشيد محو وترك دار كه اطرافش نارنجي پخش بود، چرخاند.عينكش را برداشت. به خورشيدي كه حالا ديگر ترك نداشت و با اطرافش همگي نارنجي پخش بزرگي را مي ساختند، ديد زد . عينكش را در بيست سانتيمتري صورتش گرفت . دايره ي ترك خورده ي نارنجي آرام داشت ازجلوي دريچه محو مي شد. روي تختش نشست. كاغذ را بلند كرد. صورتِ سفيد. دو تا چشم آبي ؟ سبز؟به جوهر سطر اول كاغذ دست كشيد.  عميق نفس كشيد، و به روبرو خيره شد. سرش را پائين انداخت . به صليب سرخ پخش وسط كاغذ نگاه كرد.جلوي عزيزم را خالي گذاشت و آمد سطر دوم.عينك را روي بيني اش گذاشت. نوشت:" بچه ها چه طورند؟" وقتي مي آمد...آن زن چشم رنگي.... يك بچه داشت؟ نه ... دوتا بودند. يكي‌شان هم آمده بود رويش را بوسيده ...آن يكي كه خواهر زاده بود.دختر بود؟ پسر بچه؟

مرد طاس سرش را چرخاند. گفت : "‌چه گفتي؟‌" عينك ته استكاني ورق را روي تخت انداخت. از جايش بلند شد. راديو را از شكاف ديوار برداشت. مرد طاس گفت:" ببخش. فكر كردم صدامان كردي." بعد برگه اش را نگاه‌كرد. عينك ته استكاني موج راديو را ميزان كرد. تخت ها را نگاه كرد. همه زير پتو ها بودند . عينكش را درآورد. جلوي دهانش گرفت. ها كرد. روي عينك بخار نشست. با گوشه‌ي لباسش آن را سابيد. روي  زمين چند برگه ي صليب سرخ محو بود. خم شد و روي آنها دقيق شد. عينكش زمين افتاد. عينك ته استكاني روي تخت دراز كشيد . زير پتو هيكلش جمع شد. صداي مرد توي امواج داشت ساعت هجده به وقت ايران را اعلام مي‌كرد.

■■■ 

يوريك گفت: " كسي ننوشته نامه‌اي؟ " تنها آمده بود.‌ كسي جواب نداد. باد داشت لامپ وسط اتاق را تكان مي‌داد و سايه‌ي يوريك را روي ديوار مي‌كشيد و مي‌شكست. يوريك تكرار كرد:" كسی ننوشته نامه اي؟" بعد به كف اتاق نگاه كرد كه دو سه تا كاغذ و يك عينك روي سطح سيماني آن بودند. در طول اتاق قدم زد. وجلوي دريچه ايستاد. بيرون تاريكي محض بود. عينك ته استكاني سر بلند كرد و يوريك را ديد كه با صورتي محو و تار بيرون دريچه، آسمان را نگاه مي‌كرد.  صداي بالا كشيدن دماغش آمد. يوريك گفت: " ندارد اشكال. حتي اگر نوشته باشيد يك خط، آنوقت مطمئن باشيد مي رسد به صاحب خود."

 عينك ته استكاني روي تختش دراز كشيد و به عرق پتويش  چسبيد. صداي يوريك را مي‌شنيد كه دور و محو مي شد. يوريك...

- ننوشته نامه اي؟

چقدر خوش آهنگ. عينك ته استكاني چشم هايش را بست. دختر بچه اي دويد به طرفش. عينك ته استكاني زانو زد. دختر بچه دستش را دور گردن او حلقه كرد. چشمهايش را بست و او را بوسيد.عینک ته استکانی زیر پتو قلت خورد. دختر بچه دور شد. عينك ته‌استكاني زني را به نام صدا‌كرد. چند بار هم صدا‌كرد. پيش همان زن ايستاده بود‌. دختر بچه خم شد و بند كفش هايش را بست. مو‌هاي طلايي اش وقتي كه خم می شد، به زمين مي رسيد. عينك ته‌استكاني پتو را از روي خود كنار كشيد.  بلند شد و  نشست . دستهايش را روي كف سيماني پائين تختش كشيد. خودكار محو را روي زمين كنار عينك پيدا كرد. خودكار را به دست گرفت و جلوي كلمه ي عزيزم نوشت سوفي. پر رنگ كرد. لبخند زد؛ و به صورت محو مرد طاس نگاه كرد كه به كاغذ سفيد خيره مانده بود. سر چرخاند و نوزده تخت را باكپه‌هايي كه زير پتو هاي خاكستري جمع شده بودند, ديد. عينك ته استكاني زير پتو رفت وخودش را جمع كرد.