دربارهي روز اسبريزي
اين نوشته يادداشت كوتاهي است كه به سفارش سلمان كريمي ،دوست عزيز، به عنوان كاري كارگاهي در كلاس داستان نويسي حوزه هنري زنجان نوشته شده است. و درآن سعي بر اين شده است كه اثر با توجه به جنبه هاي نمادگرايانه و طبيعت گرايانهاش بررسي شود.
متولد 1320 در خاش، شاعر، نويسنده و صاحب آثاري چون "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند"، "دوباره از همان خيابانها"، "داستانهاي ناتمام" و "خواهران اين تابستان" است. او، بيژن نجدي، يكي از نويسندگاني است كه داراي زبان و سبكي منحصر به فرد است. زبان شاعرانه را وارد داستان ميكند؛ خواننده را به تماشاي نابود شدن زيبايي، اخلاق و به زنجيركشيده شدن طبيعت به دست انسان مينشاند. انساني كه خود مورد ظلم قرارگرفتهاست.
"روز اسبريزي" داستان كوتاهي از مجموعه داستان "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" روايتگر زندگي اسبي است كه در جستجوي طبيعت وحشي و اصيل خود، اسير طبيعت سودجوي انسان مي شود. توصيفات رئاليستي در فضايي آغشته به جبر تراژيك از شاخصههاي اين داستان است.
داستان با دو زاويه ديد اولشخص و داناي كل محدود روايت مي شود. در آغاز داستان فاصلهي اين دو راوي از هم زياد است، اما در سير داستان، اين دو راوي به هم نزديك و نزديكتر ميشوند. به طوريكه در پايان فاصله ي آنها يك سطر است: "اسب.../من.../ اسب.../ من..." اين حالت نمايانگركمرنگتر شدن نقش اسب است و به خوبي غلبهي انسان بر طبيعت را نشان ميدهد.
در نگارش روايت اول شخص كه از ديد يك اسب است، سعي بر اين بوده كه توصيفات از ديد يك اسب باشد. براي رسيدن به اين منظور، نويسنده از عناصرطبيعت به خوبي بهره برده است. اسب، آسيه را اينچنين توصيف ميكند: "دو تا گردوي زيرجليقهاش به سختي ديده مي شد."، " آسيه صدايي نرم، مانند علف دارد"، "خود آسيه، بوي جنگل". كلمات گردو، علف و جنگل، نشاندهندهي دنياي اسب هستند. كاركرد ديگر اين توصيفات اما، كمك به شخصيتپردازي آسيه است. كسي كه در بين شخصيتهاي داستان، تنها كسي است كه با اسب وجه تشابه دارد؛ طبيعتي آزاد دارد، بدون زين سوار اسب ميشود و اسب با او همذات پنداري ميكند. اما چيزي كه در ادامه كمي عجيب مينمايد، اينست كه در روايت داناي كل محدود نيز ما شاهد اين هماهنگي با ديدگاه اسبي هستيم؛ توصيفات با طبيعت همراستا هستند: "آسيه مثل يك مشت ابر سوار اسب شد."، "از چشمهايش صداي شكستن قنديلهاي يخ به گوش ميرسيد." اين توصيفات به خاطر دو راوي بودن اثر عجيب هستند. چرا كه جنس زبان در روايت اول شخص به روايت سوم شخص نيز تسري پيدا كرده و آنرا از يكدستي درآورده است. اما از جنبه اي ديگر نيز ميتوان به اين مسئله نگاه كرد و آن اينست كه زاويه ديد "داناي كل محدود" در جاهايي كه اسب حضور ندارد و يا داستان نيازمند توصيفات كلي دربارهي احساسات اسب است، نويسنده را ياري ميدهد و به اين ترتيب از تصنعي شدن كار جلوگيري ميكند.
در بحث روايت، نكتهي شايان توجه اين است كه روايت از زاويه ديد يك حيوان است. بايد گفت تجربهي روايت از زاويهديد حيوان در ادبيات معاصر ايران تجربهي جديدي نيست. پيش از نجدي، چوبك نيز در داستان "انتري كه لوطيش مرد" و در چند داستان ديگرش، اين تجربه را به خوبي به نمايش گذاشته است.اين دو داستان از جنبههاي بسياري به هم نزديك هستند: ازلحاظ موضوعي، از لحاظ شخصيتها: انتر— < اسب ، لوطي— <قالانخان
از لحاظ انگيزههاي شخصيتها: انتر لوطي
آزادي ودر مقابل ميل به تسخيرطبيعت و استفادهي ابزاري از آن
اسب قالانخان
اما چيزي كه اين دو داستان را از هم جدا مي كند، زبان و روايت داستان است كه نشاندهندهي سبك هر يك از اين دو نويسنده است.
يكي ديگر از حسنهاي داستان، هماهنگي بين فرم و محتوي است. در توصيفاتي كه مربوط به آسيه است، شاهد آهنگي آهسته و معقول هستيم. اما در جايي كه آسيه سوار اسب بدون زين ميشود و اين دو با هم روستا را به هم ميريزند، جملات كوتاه ميشوند و به اين ترتيب ريتم داستان تند ميشود. اين نوع ريتم به درك مخاطب از بههم ريختگي، آشفتگي وهمچنين ايجاد هيجان كمك ميكند و در نهايت تعليق به وجود مي آورد.
اگر بخواهيم از تم داستان صحبت كنيم، بيشك نميتوانيم از تقابلهاي موجود در داستان چشمپوشي كنيم. تقابل شخصيتها، موقعيتها و انگيزشها. به طور مثال: اسب و قالان خان، اسب ابتداي داستان و اسب پايان داستان. تقابل بين زبان نرم اسب و زبان خشك راوي ديگر: "تكههاي پهن به دم و پشت پاهايش چسبيده بود و تاريكي شب، قطره قطره از يالم ميريخت."گرايش به طبيعت وحشي و تفكر بورژوازي و در نهايت، اين ميل به آزادي است كه در مسلخ بورژوازي جان ميدهد.
طرح داستان هم به وسيلهي تفكر بورژوازي پيش ميرود. گره داستان از جايي شروع ميشود كه آسيه وارد داستان ميشود و به اسب، طبع وحشياش را يادآوري ميكند. قالانخان تا زماني كه اسب در جهت منافع مالي او حركت ميكند ( او را در مسابقه برنده ميكند) از او راضي است، اما زماني كه منافع او را تهديد ميكند، درصدد نابودي اسب برميآيد. در اين قسمت داستان، از شخصيت پاكار نيز پردهبرداري ميشود. كسي كه با كشتن اسب مخالف است و در فكر استفادهي ديگري از اوست؛ تنها براي اينكه منافع و موقعيت شغلي خود را حفظ كند.
در آخر ميتوان اين داستان را داستاني نمادگرايانه پنداشت. داستاني كه خواننده را به بصيرتي از جامعهاي كه نويسنده در آن ميزيسته، ميرساند. ميتوان گاري را نماد اسارت و اسب را نماد شخص آزاد دانست.
شخصيتهايي كه نويسنده در اين داستان خلق ميكند، در نهايت آدمي را به ياد انسانهايي مياندازد كه در اطراف خود، همه جا، با تفكرات سلطهجويانه و بورژوايي زندگي ميكنند و آدمي را متوجه اين حقيقت تلخ ميكند كه عليرغم همهي تلاشها در راستاي رسيدن به آزادي و خوشبختي، آنچه كه حقيقت دارد، اسارت، احساس نياز به اسارت و در واقع درد و رنج است.